روانشناسی / روانشناسی خانواده

روانشناسی خانواده :یک شب که آرش خواب بود با ترس رفتم سراغ ...

یک شب که آرش خیلی زود خوابیده بود، تصمیم گرفت گوشی‌اش را چک کند. پیام‌های عجیبی از یک زن ناشناس دید. قلبش فشرده شد. همه چیز روشن شد. آرش به او خیانت می‌کرد.
1403/08/08 07:24
کد خبر: 32445
روانشناسی خانواده  :یک شب که آرش خواب بود با ترس رفتم سراغ ...

 روانشناسی خانواده : مدتی بود که آرش شب‌ها دیرتر از همیشه به خانه می‌آمد. راه به راه دوش می‌گرفت و شام خورده نخورده می‌گفت خیلی خسته‌ام و باید صبح زود سر کار باشم. هنوز سرش به بالش نرسیده بود خرخرش بالا بود. آرش کلا عوض شده بود؛ آن شوهر بشاش و پدر پیگیر امور بچه‌ها به مردی بدخلق و خسته و بی‌خیال تبدیل شده بود. سارا چندین بار به طعنه و کنایه به او تذکر داد که متوجه تغییر رفتارش شده، اما افاقه نکرد و هر روز اوضاع بدتر می‌شد تا اینکه…

یک شب آنقدر دیر آمد که روی کاناپه خوابش برده بود. با صدای کلید انداختن روی قفل در بیدار شد. آن شب تصمیم داشت دعوا راه بیندازد و علت این دیر آمدن‌ها و بی‌حوصلگی‌هایش را بپرسد اما وقتی مثل شب‌های قبل چهره خسته‌اش را دید به خودش گفت کاری نکن که دلش بشکند. شاید هر کاری می‌کند برای آسایش تو و بچه‌هاست.

یک شب که آرش خیلی زود خوابیده بود، تصمیم گرفت گوشی‌اش را چک کند. پیام‌های عجیبی از یک زن ناشناس دید. قلبش فشرده شد. همه چیز روشن شد. آرش به او خیانت می‌کرد.

روزها بعد از آن شب، دنیای سارا زیر و رو شده بود. دیگر نمی‌توانست به آرشی که می‌شناختم اعتماد کند. شب‌ها کابوس می‌دید و روزها با گریه بیدار می‌شد. احساس می‌کردم تمام دنیایش فرو ریخته است.

چندین بار سعی کرد با آرش صحبت کند، اما او مدام از او می‌خواست که به او فرصت دهد و قول می‌داد که اشتباهش را جبران کند. اما سارا دیگر نمی‌توانست به حرف‌هایش اعتماد کند.

یک شب دیگر داخل جیب شلوارش و گوشی‌اش هر چه که فکر کنید را دوباره دید. آنقدر حالش بد شد که بی اختیار از آشپزخانه چاقوی گوشت خردکن را برداشت و رفت پشت در حمام. صدایش کرد. تا در را باز کرد می‌خواست چاقو را تا دسته توی قلبش فرو کند. اما ناگهان دستش لرزید و بلافاصله چاقو را زیر لباس‌های چرک پنهان کرد. نفس عمیقی کشید و به خودش مسلط شد. گفت: «من خیلی خسته‌ام می‌رم بخوابم. تو چیزی لازم نداری؟» وقتی در جوابش طوری حرف زد که انگار سارا تنها عشق زندگی‌اش است دوباره دلم خواست چاقو را بردارم و…

نیشخندی زد و گفت: «حوصله ندارم شب بخیر.»

از آن شب به بعد دیگر زندگی نداشت و آرش برایش بی‌وجودترین موجود روی زمین شده بود، حتی بچه‌ها هم متوجه شده بودند. خودش را بی‌پناه‌ترین زن دنیا می‌دید، آن مرد خانواده‌دوست، خوش‌تیپ و خوش‌قیافه روز به روز بدخلق‌تر و بدریخت‌تر می‌شد، انگار ده سال خوشی و خوشبختی را یک شبه در قمار باخته بود. خیانت، اعتیاد و بی‌شعوری، آرش را تبدیل کرد به نماد نفرت و انزجار.

سارا دیگر نمی‌توانست به زندگی قبلی خود برگردد. هر روز با یادآوری گذشته، قلبش می‌شکست. اما به خاطر فرزندانش تصمیم گرفت قوی بماند. با کمک یک روانشناس، به تدریج توانست بر احساسات منفی خود غلبه کند و به زندگی جدیدی فکر کند.

آرش نیز پس از مدتی به اشتباهات خود پی برد و تلاش کرد تا زندگی خود را تغییر دهد. او به یک مرکز ترک اعتیاد مراجعه کرد و سعی کرد روابط خود را با سارا ترمیم کند. اما سارا دیگر به او اعتماد نداشت و تصمیم گرفت که برای همیشه از او جدا شود.

این جدایی برای هر دو طرف بسیار دردناک بود، اما سارا به این نتیجه رسید که حفظ این رابطه به قیمت از دست دادن عزت نفس خودش، کار درستی نیست. او با کمک خانواده و دوستانش توانست بر این دوران سخت غلبه کند و زندگی جدیدی را برای خود و فرزندانش بسازد.




کپی لینک کوتاه خبر: https://faalchi.com/d/2xogxz

پربیننده ترین




اخبار داغ